چه چیزی برای من نیست؟آنچیزی که بر آن اصرار میکنم برایم نیست. آنچیزی که در آن روان نیستم برای من نیست...
آنچیزی را که با فشار به سمتش می روم و با فشار تحملش میکنم برای من نیست. آن انسانی که ذوقی برای دیدنش ندارم برای من نیست حتی اگه عضوی از خانواده ام باشد. آن کاری که در آن عمیقا غرق نمی شوم و گذر زمان را عمقا می فهمم برای من نیست.
آن کتابی که نگاهم روی کلماتش سر نمی خورد و آگاهی ام رویش سرسره بازی نمی کند کتاب من نیست. چرا ما قطب نمای خودمان را دست کم میگیریم؟ چرا انقدر به اطلاعات کهنه دست چندم اینترنت و رسانه ها و آدمها بیشتر از خودمان اعتماد داریم. بدن ما همه چیز را به ما می گوید وقتی خودمان هستیم وقتی در حال انجام کاری معنادار هستیم انگاری با تمام سلول هایمان نفس میکشی، با تمام بدنمان نه فقط دهان و بینی مان.
وقتی به خودمان و معنای اصیلمون نزدیک میشویم گذر زمان بریمان بی معناست و گاهی زمان معنایش را از دست می دهد، انگاری زمان وقتی معنا دارد که ما بی معنا هستیم و وقتی ما خود معنا شویم زمان معنایش را از دست میدهد. گاهی که اتفاقی برایمان می افتد یا میخواهیم تصمیمی بگیریم بهتر است بنشینیم و قطب نمای خودمان را بگذاریم جلویمان و خوب و در سکوت به آن نگاه کنیم.
ببینیم عمیقا این تصمیم برایمان چه معنایی دارد، آیا وقتی به گرفتن این تصمیم فکر میکنیم با تمام سختی ها دره ها و کوه های میان ما این غایت باز هم قند و شکر در دلمان آب میشود، تجربه زیسته ام میگوید وقتی اینگونه نیست شاید به مقصد برسیم اما به معنا و حال خوش هرگز.
بدون تاریخ