گاهی چقدر سکوت کردن برام سخته، انگاری یه بچهگی ٣ ساله درونم بالا و پایین می پره و میخواد که...
تمام حس و انرژی و شهوت زندگیش رو با یک سری کلمات و فعالیت بدنی بروز بده. اما هر چقدر هم تلاش میکنه باز انطباقی بین حسش و کلمهها ایجاد نمیشه و باز جاهایی از حسش برای خودش گنگ میمونه.
وقتی ما می تونیم با حواسمون دنیا رو تجربه کنیم و با خرد اصیلمون بهش نگاه کنیم، با تجزیه و تحلیل فقط پردهای بر پردههای جلوی چشممون اضافه میکنیم. گویا نیازه که ما هم مثل اختاپوس گاهی به آدمهای اطرافمون اعتماد کنیم و بازوهای احساسیمون رو به سمتشون دراز کنیم و احساسشون رو لمس کنیم و به خودمون برای عمیق شدن با آدمها فضا بدیم، با اینکه این کار گاهی میتونه حتی توانفرسا و آسیبزننده هم باشه.
هر کدام از ما بازوهای احساسی زیادی داریم با هزاران هزار گیرندهی بسیار قوی که می تونن تشخیص بدند که طرف مقابلمون در عشقه یا غم، و یا خشم؛ و بعد با خرد ناب خودمون به اون شجاعت بیان کردن بدیم و خودمون هم اون چه که از احساساتمون جاری میشه رو بیپرده بیان کنیم.
و این یعنی زندگی.
پس بیاین زندگی اختاپوسی رو تجربه کنیم.
فروردین - 1400