گاهی صبح های زود شور زندگی مرا از خواب بیدار میکند، چشمانم را باز میکنم و کمی بغض که چرا فقط یک بار خواهم زیست گلوم را فشار میدهد...
چرا ساعت ها با این سرعت پیش می روند و چرا هنوز اینهمه جا هست که نرفته ام، انسان هست که در آغوش نکشیده ام، لب هست که نبوسیده ام، هوا هست که استشمام نکرده ام و حرف هست که نگفته ام. آرام چشمانم پر از اشک می شود و نورهای کم سوی خیابان از بیرون از پنجره در امتداد خیسی چشمانم ستاره ای می شوند و در خشان تر، آرام اشکم از گوشه چشمانم خودش را هول می دهد پایین و کنار گردن و کولهایم ردی از خیسی خنک می اندازد و امان از این رد که هموراه برایم تداعی کننده حزن و عمق بوده است.
بیدار میشوم و در جایم می نشینم، خونه رو سکوت گرفته و خونه فسرده در آغوش سکوت به من نگاه میکند، چشمانم را میمالم و با اولین آهنگی که میگذارم آرا آرام خانه را از چنگ سکوت بیرون می آورم ولی امان از این سکوت قدرتمند که خانه ام را شش دنگ زده ام به نامش از بس دلبر و جذاب است.
حتی از پی لایه های زیاد موسیقی کلاسیک روسی با تمام پیچیدگی هایش باز دلبری می کند حتی گاهی از فاصله پلی شدن دو آهنگ برای دلبری سواستفاده میکند. گاهی شور زندگی را در سکوتیدن و بودیدن و نشدیدن می بینم و در برابر جریا طوفان بار زندگی و دنیا فقط به مانند نگاهی خیره، حیران و خیس می مانم، انگاری همه احظه از این زیستیدن پر از تنیدن و دریندن تفکراتم است.
انگاری هر لحظه و هر ثانیه در حال کرم شدن و پروانیدن هستم. به خودم که می آیم می بینم که آهنگ در ذهنم پلی بوده و آرام بیدار می شوم و فقط صدای کمپرسور یخچال به گوش میرسد و انگاری کل دنیا خواب است و من و یخچال هر دو سرد و هر دو بیداریم. چراغ را روشن میکنم، آرام دفترم را باز می کنم و و قتی قلمم را بر کاغذ می گذارم چونان رقصنده باله که قصد دارد هیپ هاپ برقصد با آهنگ دریاچه قوی چایکوفسکی ناشیانه می زند به دل صحنه.
25 مهر ماه - 1399