من از درد فرار میکنم!

امروز از فرط گیجی و عدم تمرکز بلند شدم و هدفونم رو برداشتم رفتم که قدم بزنم، یه مقدار که قدم زدم رفتم تو یه پارک نشستم و شروع به مرور چندین باره این چند سال فعالیت و کار و تلاش و حرکت کردن به سمتی که خواستم اسمش رو موفقیت بذارم کردم و به یه نتیجه رسیدم و اون این بوده که خیلی اوقات من از درد فرار میکنم!

درد ندانستن، درد کم بودن، درد کافی نبودن، درد احمق به نظر رسیدن، درد اول نبودن، درد ناتوان بودن، درد کسی نبودن، درد مهم نبودن، درد دیده نشدن و همه این دردها من رو از عمیق شدن در وادی هایی که دوست داشتم در اون وادی ها عمیق و توانمند و مبتکر و صاحب سبک بشم دور کرده. من توان بالایی برای شو کردن موفقیت هام و حرف زدن در موردشون داشتم ولی باز یه مانع ذهنی درونم بوده که از شروع خیلی از کارها که میخواستم شروع کنم جلوگیری کرده و گفته: تو نمی تونی، یا تو استحقاقش رو نداری یا تو برای اون کار کافی نیستی.

افرادی مثل من همواره یه برچسب کمال گرا خوردند و به حال خودشون رها شدن فارغ از اینکه این عدم کفایت لعنتی از کجا میاد و چطوری میشه عمیقا باهاش مواجه شد و محوش کرد، گاهی اوقات که در ذهنم سراغ درخت تنومند ناکفایتی میرم  هر ریشه ای رو که جستجو میکنم، یه ریشه دیگه رو کشف میکنم و باز یه ریشه دیگه و باز یه ریشه دیگه، احساس میکنم که باید با این مفهوم زندگی کنم و در ادامه تمرین کنم و یاد بگیرم که چطور درد بکشم، درد هدفمند، درد کسی نبودن و گاهی احساس ناکافی کردن.

در بررسی هایی که از زندگی و سبک زندگی آدما داشتم متوجه این مورد شدم که خیلی اوقات بیان این قصه ها میتونه راهگشا باشه و انگار ما قصه ها رو میگیم که خودمون رو کشف کنیم تا دیگران اون قصه ها رو بشنون و هر چی این قصه ها صادقانه تر، شفافتر، ساده تر و در بیان جسورانه تر باشن انگار ارتباط بهتری با آدما برقرار میکنن و از دل زندگی میان، شاید باید هر ریشه ای رو که جستجو میکنم و پیدا میکنم در ویترینی شیشه ای قرار بدم و آدما رو دعوت به دیدنشون کنم تا شجاعت مواجه با این تلخی ها رو داشته باشم.

احساس میکنم که این قصه شاید بتونه مسیر خیلی از آدمایی که همدرد من هستن و با هر چی دویدن باز هم به نقطه مطلوب نمی رسن رو روشن کنه و نگاه کنن که تنها نیستن و فارغ از اینکه در زندگانی به کجا رسیدن این احساس نا کفایتی میتونه در هر کدوم از ما جریان داشته باشه و هیچ منطق و استدلال محکمی هم نباشه و فقط یه هیجان با قدرت خیلی زیاد باشه که آزاردهنده هست و شاید حرف زدن ازش بتونه مشکلی رو حل بکنه و گفتن یه قصه کوتاه و معمولی راهگشای خود من و یا شاید یه نفر دیگه باشه که در این مسیر دارن آزار میبنن و زندگی به کامشون تلخ شده.

پس این اولین بیان من در مرد مجموعه نوشته هام در باب قصه سروش هست که قراره از احساسات و افکار درونی ام بگم که شاید حتی گاهی بعضی از این احساسات دهشتناک و بد و گاهی هم طنز و خنده دار باشه ولی قصه های زندگی من هستند.

قصه لایفی‌نو

سلام!
اینجا "لایفی‌نو" سایت منه. اسم سایتم از ترکیب دو کلمه "لایف" به معنی زندگی و "نو" به معنی تازه و خلاق بودن، ساخته شده؛ "لایفی‌نو" يعني زندگی تازه و خلاق.
و من سروش هستم، یک کوچ حرفه‌ای که آدما رو در زندگی و کسب و کارشون همراهی می‌کنم تا زندگی زیسته اثربخش‌تر، خلاقتر و بهتری داشته باشند.

اگه میخوای از درباره بهتر زیستن بدونی پس همین حالا ایمیلت رو وارد کن و عضو شو...

تمامی حقوق وبسایت متعلق به لایفی نو. طراحی شده آشیانه پارس  ©