امروز تا ساعت دو و نیم ظهر خوابیدم چون اصلا بدنم یارای بلند شدن نداشت ولی از ساعت نه صبح بود که این افکار تو سرم میچرخید که "چقدر تو تنبلی"، "خجالت نمیکشی با 40 سال سن تا لنگ ظهر میخوبی"، "خاک تو سرت کنن با این وضعیت میخوای روی جامعه ات اثر هم بذاری"، "تو یه آدم شکست خورده ای که داره ادای آدمای موفق رو در میاره" و هزار و یکی از این صداها که وقتی مثل یه بافته تو ذهنم میپیجید باز احساس گناه شدیدی رو در من زیاد میکرد و با خودم میگفتم عجب غلطی کردم تا این ساعت خوابیدم.
به نظرم، بدن ما با هر کدوم از ما حرف میزنه و وقتی خوب بهش گوش نکنیم و هواش رو نداشته باشیم و بهش نرسیم اون هم یه جایی میبره یا در یه جایی از زندگی باهامون قهر میکنه و دیگه به حرفمون گوش نمیکنه که همین میشه که تیک میگیریم یا یه دفعه یه موج عصبی از بدنمون رد میشه یا یه جای بدن مونو به طرز طاقت فرسایی درد میگیره. من هم با تمام سختی هاش شروع کردم به اینکه به بدنم گوش کنم و باهاش دوست بشم و هزینه این دوستی رو بدم.
خب این فکرا هم بخشی از این هزینه دوستی هست که واقعا برام آزار دهنده هست و یه راه مواجه و یه جورایی خنثی کردنش همین نوشتن ازشون هست و به اشتراک گذاشتن اونا، به نظرم هر کدوم از ماها با ذهنی بسیار پیچیده درگیریم که هر روز و هر لحظه میتونه کاری کنه که ما فقط روی کمبودها و کاستی ها تمرکز کنیم و به جای دیدن کل زندگی که شامل "همه" هست بخشی از زندگی رو برامون کادر بندی کنه و اون رو به ما نشون بده و بقیه جاها یا تاریک باشه یا تار و همین باعث بشه که ما وسط یک همهی بزرگ، فقط یه بخش کوچک رو بینیم که برامون آزار دهنده است، انگاری مغز ما به برخی آزارها معتاد شده.
خیلی این موضوع تلخیه که ما به آزار معتاد بشیم و اگه هر روز در زندانی که میله هاش رو خودمون جوش دادیم و ساختیمش شکنجه گرمون نیاد ما دچار اضطراب بشیم. خیلی جاها وقتی دارم چیزی رو میخرم که برام خوبه یا دارم کاری میکنم که به رفاهم کمک میکنه اضطراب شدیدی رو تجربه میکنم که آتیش تندی درون ایجاد میکنه و همین آتیش تند باید از راهی تخلیه بشه تا من بتونم کمی آروم بشم، این تخلیه گاهی از طریق دویدن دیوانه وار آروم میشه، گاهی از طریق مشغولیت خیلی زیاد به کار و گاهی هم از طریق خودارضایی، چقدر خجالت میکشم از بیانش ولی خب چیزیه که هست و من با خودم عهد کردم اون چیزی که هست رو بیان کنم و چیزی رو سانسور نکنم و یاد بگیرم هزینه مواجه به حقیقت خودم رو تمام و کمال بدم.
من وقتی کار زیادی ندارم و یا به اصطلاح سرم شلوغ نیست دچار اضطراب شدیدی میشم، اوایل فکر میکنم که این اضطراب بابت بی پولی یا نداشتن حمایت هست ولی وقتی برای خودم پس اندازی هم جور کردم و حمایتی هم گرفتم بازم دیدم این هست و وقتی دارم تفریح میکنم و وقتی کارام کم شده این حس اضطراب شدید به سرعت میاد سراغم و تمام بدنم رو در بر میگیره، انگاری من ترسی عمیق دارم از اینکه زندگیم بیهوده باشه، یا من بی خاصیت باشم و همین که کمی سرم خلوت میشه یا میخوام به قول معروف لش کنم مثل یه بولدوزر پیدا میشه و میاد و از روم رد میشه. انگار باید با این ترس مواجه بشم، ترس از اینکه دنیا با و بدون من تغییری نمیکنه و به زیست خودش ادامه میده، چقدر برام ترسناکه مواجه با این حقیقت که دنیا بدون من چیزی کم نداره و یه جورایی آب از آب تکون نمیخوره. چقدر وقتی دارم این جملات رو تایپ میکنم قلبم به تپش افتاده و احساس عمیقی از وحشت در تمام بدنم جریان پیدا کرده، و یه صدایی بهم میگه چقدر انسان در این کهکهشان تنها و بی کسه.
تصویر نقاشی از فیل راجرز
سلام!
اینجا "لایفینو" سایت منه. اسم سایتم از ترکیب دو کلمه "لایف" به معنی زندگی و "نو" به معنی تازه و خلاق بودن، ساخته شده؛ "لایفینو" يعني زندگی تازه و خلاق.
و من سروش هستم، یک کوچ حرفهای که آدما رو در زندگی و کسب و کارشون همراهی میکنم تا زندگی زیسته اثربخشتر، خلاقتر و بهتری داشته باشند.
تمامی حقوق وبسایت متعلق به لایفی نو. طراحی شده آشیانه پارس ©