گفتگو با مغزم!

خیلی اوقات بی کاری برام مثل کابوس میمونه و همش دارم ازش فرار میکنم، انگار وقتی بیکارم کسی نیستم و انگار وقتی کسی نیستم احساس اضطراب شدیدی میاد سراغم. حالا گاهی فرقی نمیکنه اینکار ور رفتن با یه سری فایل روی کامپیوتر باشه یا بالا پایین کردن شبکه های اجتماعی که گاهی روانم رو به هم میریزه ولی به قول فلاسفه باید یه ابژه‌ای باشه و انگار سروش بیکار، سروش بی عرضه تعبیر میشه یا سروش بی خیال، یا سروش ولنگ و واز یا یکسری خصوصیات بد که همه هم ارز با سروش هست و این برام خیلی سخت و توانفرساست.

یعنی وقتی میخوام تفریح کنم یا برای چند ساعت وقتم رو به بطالت بگذرونم انگار تمام فکرای دنیا میاد تو ذهنم و از درون به همم میریزه، مثلا فرض کنید که همینطوری دراز کشیدم و دارم به سقف خونم نگاه میکنم که یه دفعه فکرا شروع میکنن به رژه رفتن تو مغزم، فکرایی از جنس اینکه بابا پاشو یه کاری انجام بده یه پولی در بیار، اگه تمام کارات رو از دست بدی میخوای چیکار کنی، مثلا 40 سالت شده و این بود تصویری که از خودت داشتی؟ پاشو یه کاری برای خودت و دنیات بکنم و هزار و یکی از این فکرا که اون چند ساعت بطالتم رو تبدیل به جهنم میکنه و نمیذاره که به قول معروف لش کنم.

حتی وقتی دارم برای بطالتم برنامه میریزم انقدر در اون برنامه و تحلیلش غرق میشم که دیگه چیزی ازم باقی نمیمونه و بعد از اون چند ساعت میبینم که یه کاری کردم، کاره هم بیهوده بوده ولی باز حالم بهتر از زمانیه که کاری نکردم! خیلی عجیبه که مغزم حاضره یه کار حتی بیهوده و بیگاری انجام بشه ولی بیکار نباشه و این برام بسیار عجیبه که در اون لحظه بیکاری و بطالت مگه چه بلایی سر مغزم میاد که اینکارو باهام میکنه؟

شاید باید بشینم و خیلی خلاقانه با مغزم حرف بزنم و بهش بگم: حاجی چته؟ مگه جنگه؟ بذار یه کم لش کنیم و راحت باشیم و بچرخیم! فکر کنم اونموقع هست که میگه بهم: تو غلط کردی با هفت جد و آبادت که میخوای وقتت رو به بطالت بگذرونی! مگه چقدر عمر و زمان داری که میخوای بخوابی یای میخوای ولگردی کنی؟ منم بهش بگم ببین مغز جان انگار تو اعصاب نداریا، این استراحت برای تو هم خوبه، یه مقدار کمتر فسفر میسوزونی و میتونی فسفر برای روز مبادا ذخیره کنی که اگه نیاز بود به موقعش استفاده کنی و کارای سخت رو آسونتر انجام بدی. مغزم هم بگه: برو عمووووو، مگه نشنیدی که میگن نابرده رنج گنج میسر نمیشود...مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد، منم بهش بگم: خدایی این بیت شعر رو باید گذاشت در کوزه و آبش رو نوش جان کرد، این برای اون قدیما بود، الان آدمای موفق هوشمندانه کار و سرمایه گذاری میکنن به جای اینکه مثل خر کار کنن.

مغزم این رو که گفتم کمی تو فکر فرو رفت و دیدم داره با خودش دو دو تا چهار تا میکنه و کمی از خر شیطونش پایین اومده و بهم گفت: پس بذار روش فکر کنم، ایده جالبی بود هوشمندانه کار کردن، یعنی من بدونم فسفرهام رو کجا و بابت چه هدفی بسوزونم و کجا از بطالت استفاده کنم و این فسفرها رو برای روزی که نیاز هست انبار کنم. منم لبخندی به مغزم زدم و گفتم پس ببینم چه میکنی مغز جان!

قصه لایفی‌نو

سلام!
اینجا "لایفی‌نو" سایت منه. اسم سایتم از ترکیب دو کلمه "لایف" به معنی زندگی و "نو" به معنی تازه و خلاق بودن، ساخته شده؛ "لایفی‌نو" يعني زندگی تازه و خلاق.
و من سروش هستم، یک کوچ حرفه‌ای که آدما رو در زندگی و کسب و کارشون همراهی می‌کنم تا زندگی زیسته اثربخش‌تر، خلاقتر و بهتری داشته باشند.

اگه میخوای از درباره بهتر زیستن بدونی پس همین حالا ایمیلت رو وارد کن و عضو شو...

تمامی حقوق وبسایت متعلق به لایفی نو. طراحی شده آشیانه پارس  ©